قدس آنلاین: بانوی جوانی است و مادر دو فرزند؛ یک پسر و دختر خردسال. می گوید که تلخی این روزها را با شیرینی خاطرات گذشته طی می کند. در وصف زندگی مشترک با مردی که از سال 1393 شریک زندگی اش شد، می گوید: «زندگی مان شیرین بود، شیرینِ شیرینِ شیرین...» همین توصیف کافی است تا متوجه شویم اندوهی که سینه او را در فقدان همسرش می فشرد چقدر بزرگ است و بغضی که به رغم جوانی ماهرانه آن را فرو می خورد چقدر سنگین. زنی جوان که به قاتل همسرش و جریان تکفیری می گوید: «پسرم را مثل پدرش تربیت می کنم، خادم محرومان، اسلام و انقلاب.»
شهادت در راه خدمت به محرومان
همین امشب مراسم سومین روز شهادت شهید دارایی، طلبه جوانی است که روز شانزده فروردین همراه دو روحانی دیگر؛ شهید اصلانی و حجت الاسلام پاکدامن در صحن پیامبراعظم(ص) حرم رضوی با ضربه های چاقو از طرف جوانی تکفیری مورد حمله قرار گرفتند. شهید «محمدصادق دارایی» در بیمارستان بستری بود و امید می رفت که زنده بماند اما کمی بعد خبر آمد که او هم فیض شهادت دست پیدا کرده است. آن روز در حرم رضوی جلسه ای با موضوع توزیع افطاری و بسته های معیشتی حرم امام رضا(ع) بین خانواده های محروم و حاشیه نشین شهر مشهد در حرم برگزار می شود. مسئول هر 7 پهنه حاشیه شهر مشهد مهمان این جلسه بودند از جمله این سه نفر که آن اتفاق افتاد. در حالیکه هر سه در مسیر رسیدن به همان جلسه بودند، جوان تکفیری ضارب با چاقو ضربات متعددی زد و آنها را مضروب و شهید کرد.
حجت الاسلام اصلانی همان موقع شهید شد اما دارایی و پاکدامن مجروح شدند و زنده ماندند به سرعت در بیمارستان بستری شدند. روز هفدهم اما خبر آمد روحانی دوم؛ شهید دارایی هم با وجود انجام اقدامات پزشکی لازم به شهادت رسید. در مشهد و روستای زادگاهش «بزد» مراسم های مختلفی برایش برگزار و او هم مثل شهید اصلانی در حرم رضوی دفن شد. درباره او با «زهرا قاسمی»، همسر جوانش که حالا باید یادگارهای او را بزرگ کند و یادش را زنده نگه دارد، گفتگو می کنیم با وجود تازه بودن داغ، کسالت و تلخی این روزهای سخت، صبورانه پاسخ می دهد.
آخرین پیامک همسر شهیدم
روایت اول از زندگی طلبه دهه هفتادی و شهید مربوط به همان ساعت هایی است که «زهرا قاسمی»، همسرش بی آنکه فکرش را بکند آخرین تماس را با او گرفته و آخرین پیامک میانشان رد و بدل شده است: «یکی، دو روز بود که حال خوبی نداشتیم. من و بچه ها تب و سرفه داشتیم. در خانه استراحت و رسیدگی می کردم تا اینکه فکر کردم لازم است به دکتر مراجعه کنیم. همسرم در راه رسیدن به آن جلسه بود که تماس گرفتم، حوالی ساعت دو بعدازظهر. خواستم بیاید دنبال من و بچه ها تا برویم درمانگاه. گفت که حتماً بعد از جلسه می آید و حوالی ساعت چهار آماده و منتظرش باشیم. خیلی مشغله داشت اما برای خانواده وقت می گذاشت و می گفت که رضایت ما از او برایش شرط و مهم است.»
نفس عمیقی می کشد تا توان داشته باشد برای مرور جزئیات بیشتر بعدی و کم کم می شود، نفس پشت نفس و سرفه امانش را می برد. هنوز حالش خوب نیست اما با لطف پاسخ می دهد و می گوید: «هیچ وقت فکر نمی کردم، پیامی که ساعت 14 و 14دقیقه روز شانزدهم فروردین به همسرم ارسال و پاسخی که دریافت می کنم، آخرین کلمات بین من و او باشد. گفتم حالمان خوب نیست و حتماً بیاید و ما را ببرد دکتر که گفت: عزیزم الان جلسه است و می آیم. دیگر خبری نداشتم تا اینکه آن خبر تلخ رسید و دنیا آوار شد روی سرم.»
با اشاره چشم، گفت: من خوبم
در فضای مجازی ابتدا متن و عکسی مبنی بر این منتشر شد که دو روحانی در همان ساعت اول حادثه حرم به شهادت رسیده اند که البته مستند و صحیح نبود. بلافاصله منابع رسمی و معتبر، خبر صحیح را منتشر کردند. یک روحانی به شهادت رسیده و دو روحانی دیگر به نزدیکترین بیمارستان منتقل شده اند. بانوقاسمی از آن روز می گوید: «پیگیری کردم و متوجه شدم همسرم مجروح شده است. می رفتم بیمارستان پشت در اتاقش با فاصله یک متری و شاید کمی بیشتر دست برایش تکان می دادم. می پرسیدم: خوبی محمدصادق؟ چشمانش را روی هم می گذاشت، می بست و باز می کرد که یعنی بله! نا نداشت اما برایم دست تکان داد تا مطمئن شوم و همین آشوب دلم را کم کرد.»
دست های محمدصادق من نبود
همسر شهید دارایی از امیدی می گوید که ناامید شد: «گفتند قرار است جراحی شود چون ضربه چاقو به کلیه و عفونت بدن باید درمان می شد اما بعد از عمل، شد آنچه نباید. حالش بد شد و هوشیاری اش آمده بود پایین؛ به 3 رسیده بود. دکترها که می دانستند امیدی نیست این بار به من اجازه دادند، بروم جلو و گفتند که می توانم دست همسرم را بگیرم. دستش ورم کرده و کبود شده بود. محمدصادق همیشه خیلی مهربان دستم مرا می پوشاند، گرما و مهربانی خاصی داشت اما آن لحظه انگار دست ها مال محمدصادق من نبود، سرد بودند و بی روح. راه خودش را رفت و شهید شد. از آن اتفاق جاخورده بودم اما مدت ها بود که حس می کردم مردِ من شهید خواهد شد از بس که خالصانه و خستگی ناپذیر برای رفع مشکل و نیازهای محرومان حاشیه نشین دوندگی می کرد. گاهی حتی وقت کم می آورد و افسوس می خورد که یک شبانه روز چرا فقط 24ساعت است؟»
جهیزیه را با هم خریدیم
زوج جوانی هستند و ثمره زندگی شان دو فرزند است. همسر شهید دارایی می گوید: «بزرگترهایمان می گویند که از بچگی مال هم بودیم. پدر و مادرهایمان می گویند که همبازی دوره کودکی هم بودیم تا 5 سالگی. بعد از آن اما به دلیل مراعات های تربیتی و مذهبی دیگر هم را ندیدیم. من دبیرستانی بودم و او هم طلبه یکی از حوزه های علمیه شده بود. به پیشنهاد خانواده اش به خواستگاری آمدند. سال 1393 عقد کردیم. یک سال و 5 ماه عقد بودیم و ازدواج ساده ای داشتیم.»
هروقت می خواهد درباره زندگی مشترکشان صحبت کند دو واژه بیشتر از بقیه شنیده می شود؛ «ساده» و «شیرین». درباره اینکه چطور یک زندگی خیلی ساده می تواند به گفته خودش خیلی شیرین هم باشد، توضیح می دهد: «با هم ساختیم این زندگی را. من و همسرم معتقد بودیم آدم برای زندگی ای که خودش ساخته نه غر می زند نه منت می گذارد و نه ایراد بیهوده می گیرد. هر وقت بخواهد حرفی بزند و ایرادی بگیرد، دلش نمی آید. شاید به همین دلیل است که اختلاف هم کم می شود و محبت زیاد. همسرم درآمد محدود طلبگی داشت. پولهایش را پس انداز می کرد، من هم پولی را که قرار بود جهیزیه بخرم، می گذاشتم روی آن و با هم جهیزیه خریدیم خیلی خوش می گذشت و خاطرات شیرین زیادی دارم.» از مراعات در حق همسرش می گوید: «وقتی دیدم توان مالی محدودی دارد، تصمیم گرفتم زندگی را ساده تر از بقیه دوستان همسن و سالم بگیرم. از خرید بسیاری از وسایل جزئی صرف نظر کردیم. اینکه مردی سالم، متدین، مهربان و قدر خانواده را بدان بود برایم از همه چیز بیشتر ارزش داشت. قرار بود با هم زندگی کنیم نه با وسیله ها و جهیزیه.»
وقتی به من گفت تو یک جهادگری...
از گله و مشکلاتی می گوید که ممکن است در هر زندگی پیش بیاید و در زندگی آنها هم پیش آمده اما به یک دلیل خاص: «خیلی دنبال کار مردم و محرومان بود. من همیشه سعی می کردم حمایت و تشویقش کنم بعضی وقت ها اما حضورش در خانه خیلی کمرنگ می شد، من می ماندم و دو بچه کوچک، خردسال و شیرخوار. این دست تنها بودن، اذیتم می کرد و کم می آوردم. یکبار به برادرم که آقا محمدصادق حرف شنوی خوبی از او داشت، گله کردم. برادرم گفته بود: یک کم به خواهرم حق بده...» پاسخی که شنیده، حالش را خوب کرده و مشکل را رفع: «نگاه کرده بود توی چشمان برادرم با لحنی مهربان و محکم گفته بود: خواهرِ شما؛ همسر من یک جهادگر تمام عیار است. آنجا بود که انگار تلنگر خورده و همسرم را بیشتر شناخته باشم؛ به خدمت و کاری که انجام می داد واقعاً به چشم «جهاد» نگاه می کرد. همین شد که تکلیف خودم را بهتر شناختم من هم به نحوی در این مسیر بودم. همین شد که سختی ها برایم شیرین و قابل تحمل باشد.»
فهمیدم با هم همدلیم و یک دل...
خانم ها دوست دارند، وصف و تمجید خودشان را از زبان شریک زندگی شان بشنوند، قاسمی هم کم تعریف نشنیده و می گوید: «همیشه با محبتی خاص به من می گفت: زهرا جان هر وقت می روم حاشیه شهر، وضع سخت زندگی مردم را می بینم دلم می گیرد و سنگین می شوم اما همین که توی این راه سخت همراه و حامی مثل تو دارم، خدا را شکر می کنم. تعریف از ظاهر برای هر خانمی خوشایند است اما این جمله همسرم یک پیام مهم برایم داشت؛ همدل بودیم و یک دل. ما اخلاق مشترک خیلی داشتیم، مثلاً اینکه هیچ وقت حسرت زندگی کسی را نخوردیم. تربیت های خانوادگی ما خیلی بهم نزدیک بود شکر خدا.» خاطره ای تعریف می کند که دلش را گرم کرده به اینکه همسرش از او راضی بوده: «موادغذایی، وسایل و لباسی که فکر می کردم برای زندگی ما اضافه است و خانواده کوچک ما بدون آن هم اموراتش می گذرد و در عوض همان می تواند نیاز کسی را رفع و آبروی نیازمندی را حفظ کند، می دادم به همسرم و می گفتم ببر مسجد بده به یک نیازمند یا به خانواده های حاشیه شهر. چشمانش می خندید از شادی و می گفت: خدا را شکر که با منی زهرا...»
به اهل سنت بیشتر خدمت می کرد
صدای گریه دختر خردسال شهید دارایی از پشت تلفن همراه می آید که بهانه پدر می گیرد. بانو قاسمی، جانم مامان جان! الان می آیمی می گوید و دل آدم می لرزد که این بانوی جوان بعد از این باید دلتنگی و بهانه گرفتن های وقت و بی وقت را طاقت بیاورد و آرامشان کند اما حرف هایی که می شنوی، تو را به این نقطه می رساند که او قبل از داغدار و تنها بودن، محکم است: «مطمئنم وقتی محمدصادق به دنیا آمده و مسیر زندگی اش را درست رفته، خدا شهادت را برایش تقدیر کرده حالا که اراده خدا و سعادت او این بوده من و بچه هایم هم راه او را ادامه می دهیم و به اندازه توانمان در خدمت یتیمان، محرومان و نیازمندان خواهیم بود. پرچمی که یک روز او برداشت حالا روی دوش ماست و زمین نمی گذاریم.» از توجه خاص همسرش به خانواده های نیازمند اهل سنت می گوید: «در پهنه ای که همسرم خدمت می کرد، تعداد خانواده های اهل سنت نیازمند کم نبود. به شیعه و سنی؛ همه شان رسیدگی می کرد و چه بسا به خانواده های اهل سنت بیشتر. می گفت: نباید حس کنند تبعیض قائل می شویم و به آنها کمتر خدمت می کنیم.»
اول یلدایی محرومان بعد خانواده
از سختی هایی که همسرش در کار جهادی تجربه کرده، می گوید: «یکبار آمد خانه با اینکه می دانستم، خسته است و گرسنه اما اصلاً اشتها نداشت. چشمانش پر شده بود و می گفت: امروز پسری را دیدم که دو روز بوده چیزی نخورده و از شدت دل درد گریه می کرد. خودش را در برابر این افراد مسئول می دانست.» از یک «تأخیر تعمدی» در زندگی شان صحبت می کند و می گوید: «هسرم اول برای خانواده های پهنه و حاشیه شهر، جشن یلدا می گرفت بعد برای خانه خرید یلدایی می کرد. اول باید بچه های پهنه و حاشیه شهر رخت و لباس نو می خریدند و می پوشیدند بعد بچه های خودمان. این اواخر دو موسسه خیریه راه اندازی کرده بود برای رسیدگی به خانواده های محروم. مرکز خیریه شهید «جهاندیده» که با کمیته امداد امام خمینی(ره) همکاری و کودکان یتیم و نیازمند را حمایت می کرد. دیگری مرکز نیکوکاری صاحب الزمان(عج) بود که در قالب توزیع صندوق های صدقات در خانه مردم فعالیت می کرد و مبالغ جمع آوری شده در قالب بسته های معیشتی و کمک مالی به دست نیازمندان می رسید.»
جریمه هایی فدای تار موی مادر
از پشتکار همسرش تعریف می کند و می گوید: «این موسسه ها معمولاً بر پایه کمک های مردمی فعالیت می کنند، توان مالی مردم هم محدود است. از آنجا که خانواده های محروم معمولاً خانواده های دارای معلول، بیمار و آسیب دیده اجتماعی هم هستند همین نیاز به دریافت کمک های مالی را بیشتر می کند و خیّران و نهادهای حمایت کننده باید بیایند پای کار. یکی از سخت ترین کارهایی که انرژی زیادی از همسرم می گرفت، جذب اعتماد و کمک این افراد بود.»
گروه های جهادی که شهید دارایی در آنها عضویت یا مسئولیتی داشته قوانین مخصوص خود را داشتند تا کسی در انجام وظایف خود کوتاهی نکند، قاسمی می گوید: «مثلاً یکی از قرارهایشان این بوده که کسی حق ندارد موقع جلسه تلفن خود را پاسخ بدهد وگرنه جریمه داشت همسرم اما مدام جریمه می شد چون دلش نمی آمد پاسخ مادرش را ندهد و می گفت مادرش به گردنش حق دارد. پدرش فوت کرده بود برای همین حسابی هوای مادرش را داشت. حالا به جز بی قراری بچه ها بی تابی مادرش هم دلم را به درد می آورد. من اما می دانم خودش دستم را خواهد گرفت، کمک می کند راهش را ادامه بدهم با همان دستان گرم و مهربان همیشگی.»
منبع: فارس
نظر شما